جدول جو
جدول جو

معنی هم سامان - جستجوی لغت در جدول جو

هم سامان
(هََ)
هم خاک. هم مرز. دو تن که ملک زراعتی یا ملک حکمرانی آنان مجاور یکدیگر باشد. (ازیادداشتهای مؤلف). شاهد برای این معنی یافت نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
هم روزگار، معاصر، هم دوره، هم عصر، دارای زمان یکسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی سامان
تصویر بی سامان
بی نظم و ترتیب، بی برگ، بی توشه، بینوا، بی خانمان، بی سر و سامان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم پیمان
تصویر هم پیمان
هم عهد، کسی که با دیگری عهد و پیمان بسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
دو کس که دو خواهر را به نکاح داشته باشند، هر کدام هم دامان آن دیگری باشند. (آنندراج). رجوع به هم داماد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شوهر خواهر زن. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). هم ریش. باجناغ. رجوع به هم ریش شود
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ / پِ)
هم عهد. هم قسم. هم سوگند. دو تن که با یکدیگر بر سر کاری پیمان بندند و متفق شوند
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام سلسله ای از سلاطین اسلامی ایران منسوب به سامان نامی، از نجبا و بزرگان بلخ که نسب او ببهرام چوبینه می پیوسته است:
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان وآل سامان ؟...
مجلّدی گرگانی.
هیچکس از آل سامان باسیاست تر از وی نبود. (تاریخ بخارای نرشخی).
سامان در خدمت اسد بن عبدالله حکمران خراسان دین بهی را ترک گفته مسلمانی پذیرفت. فرزند او اسد صاحب چهار پسر موسوم بالیاس و یحیی و احمد و نوح بود. مأمون خلیفه در 204 ه. ق. الیاس را حکومت هرات و یحیی را امارت چاچ و احمد را فرمانروائی فرغانه و نوح را ولایت سمرقند داد. نصر پسر احمد پس از مرگ پدر از دست مأمون خلیفه بسمرقند فرمانروائی یافت و در 275 اسماعیل پسر کوچک احمد برادر خویش نصر را خلع کرد و بجای او نشست و بامر معتضد خلیفه بجنگ صفّاریان پرداخت و سلطنت آنان را برانداخت. خلیفه بپاس این خدمت فرمانروائی ماوراءالنهر و خراسان و طبرستان را بدو سپرد و او پس از استقرار، تمام ترکستان را فتح و تسخیر کرد. جانشین او پسرش احمد است و مدت امارت او پنج سال و چهار ماه بود و پس از او حکومت به نصر ثانی انتقال یافت و او سی سال و سه ماه حکم راند، و بعد پسرش نوح بمقام پدر رسید و حکمرانی او دوازده سال کشید و خلف او عبدالملک بن نوح است و او هفت سال و شش ماه فرمان راند. سپس منصور اول بن نوح بجای او نشست و پادشاهی او یازده سال دوام یافت و متعاقب او نوح بن منصور بسلطنت رسید و بیش از یک سال و هفت ماه نپائید و پس از او منصور ثانی پسر نوح ثانی بجای پدر قرار گرفت و قریب دو سال سلطنت راند و از پی او عبدالملک ثانی بن نوح ثانی برادر منصور مستقرّ گشت و هشت ماه ببود و بزمان او سلسلۀ سامانی در سال 389 ه. ق. منقرض گردید و ابوابراهیم منتصربن نوح تا 395 در طلب ملک از دست رفته کوشش و جنگ میکرد. این سلسله را امرای ایلک خانی و محمود غزنوی منقرض کردند
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + سامان، بی ترتیب، (ناظم الاطباء)، بی نظم:
گرچه بی سامان نماید کارسهلش را مبین
کاندرین کشور گدایی رشک سلطانی بود،
حافظ،
- کار بی سامان، کار بی نظم و انضباط و خراب، کار نابسامان:
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم،
حافظ،
، فسق و فجور و سلوک برخلاف شرع، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
هم دوره هم عصر معاصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم پیمان
تصویر هم پیمان
کسی که بادیگری عهدی بسته هم عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سامان
تصویر بی سامان
بی ترتیب، بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سامان
تصویر بی سامان
((رَ))
بی نظم و ترتیب، فقیر، درویش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم پیمان
تصویر هم پیمان
((~. پَ یا پِ))
کسی که با دیگری عهدی بسته، هم عهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهر سامان
تصویر مهر سامان
منظومه شمسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی سامان
تصویر بی سامان
نامنظم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم سگالان
تصویر هم سگالان
مشاوران
فرهنگ واژه فارسی سره
بی ترتیب، آشفته، پریشان، بی نظم، نامرتب، نامنظم
متضاد: مرتب، منظم، بی برگ، بی توشه، فقیر، درمانده، مستمند، بی نوا، مسکین
متضاد: دارا، غنی، آواره، بی خانمان، بی ماوا، خانه به دوش، بی سرپناه
متضاد: بسامان، بی رونق
متضاد: پررونق، بی سرانجام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موتلف، متحد، متفق، هم عهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
Concurrent, Simultaneous
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
concurrent, simultané
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
sambamba, kwa wakati mmoja
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
동시에 일어나는 , 동시에
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
eşzamanlı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
একই সময়ে , একযোগ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
समकालीन , समानांतर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
concomitante, simultaneo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
równoczesny, jednoczesny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
gleichzeitig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
gelijktijdig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
одночасний , одночасний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
одновременный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
concurrente, simultáneo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
simultâneo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
并发的 , 同时的
دیکشنری فارسی به چینی